گنجشك و خدا

بانوي باران

گنجشك و خدا

گنجشك كنج آشيانه اش نشسته بود !!

خدا گفت :چيزي بگو ...!

گنجشك گفت : خسته ام ...

خدا گفت : از چه ...؟

گنجشك گفت : از تنهايي، بي كسي ، بي همدمي،كسي تا به خاطرش بپري،

بخواني، او را داشته باشي ...!

خدا گفت : مگر مرا نداري ...؟

گنجشك گفت: گاهي چنان دور مي شوي كه بالهاي كوچكم به تو نمي رسند ...!

خدا گفت : آيا هرگز به ملكوتم آمده اي ...؟

گنجشك ساكت شد ...

خدا گفت :

آيا هميشه در قلبت نبودم ؟

چنان از غير پرش كردي كه ديگر جايي برايم نمانده ..

چنان كه ديگر توان پذيرشم را نداري...

گنجشك سر به زير انداخت ، چشم هاي كوچكش از دانه هاي اشك پر شد...

خدا گفت : اما هميشه در ملكوتم جايي براي تو هست...

بيا ............

گنجشك سر بلند كرد ، دشتهاي آن سو تا بي نهايت سبز بود...

گنجشك به سمت بي نهايت پر گشود...

به سمت ملكوت ............

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 11 آبان 1392برچسب:, ] [ 8:5 ] [ بانوي كوچك ] [ ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه