من در اين دلواپسي ها نشسته ام تنها
مي خواهم با تو سخن بگويم
مي خواهم با چهره ات را با همان لبخند دلفريب ببينم
مي خواهم هر چه انتهايش به اسم تو و ياد تو ختم مي شود
شعرهايم ناتمام ماندند
اسير دلتنگي شدم من
وخواب مرا به روياي با تو بودن مي رساند
كاش خيابانهاي شلوغ سهم ما نبودند
اما غصه اي نخواهم خورد
اشكهايم را براي شانه هاي تو ذخيره خواهم كرد
حرف هاي نا تمامم را به روي ديوار قلبم حك مي كنم
و با ديدنت همه را تكميل مي كنم
پاييز از راه مي رسد و ما دوباره به بودن و رسيدن به انتهاي جاده سرنوشت مي انديشيم
نظرات شما عزیزان: