آدمي دو قلب دارد
قلبي كه از بودن آن با خبر است و قلبي كه از حضورش بي خبر
قلبي كه از آن با خبر است همان قلبي است كه در سينه مي تپد
همان كه گاهي مي شكند ... گاهي ميگيرد و گاهي مي سوزد
گاهي سنگ و سخت و سياه ... و گاهي هم از دست مي رود
با اين دل است كه عاشق مي شويم... با اين دل است كه دعا مي كنيم
با همين دل است كه نفرين مي كنيم... و گاهي وقتها هم كينه مي ورزيم
اما قلب ديگري هم هست . قلبي كه از بودنش بي خبريم
اين قلب ما در سينه جا نمي شود
و به جاي اينكه بتپد ... مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد
اين قلب نه مي شكند .نه مي سوزد و نه مي گيرد
سياه و سنگ هم نمي شود . از دست هم نمي رود
زلال است و جاري . مثل رود و نسيم
و آنقدر سبك است كه هيچ وقت هيچ جا نمي ماند
بالا مي رود و بالا مي رود و بين زمين و ملكوت مي رقصد
اين همان قلب است كه وقتي تو نفرين مي كني او دعا مي كند
وقتي تو بد مي گويي و بيزاري او عشق مي ورزد
وقتي تو مي رنجي او مي بخشد
نه به احساست كاري دارد نه به تعقلت
نه به آنچه مي گويي نه به آنچه مي خواهي
و آدمها به خاطر همين دوست داشتني اند
به خاطر قلب ديگرشان. به خاطر قلبي كه از بودنش بي خبرند...
نظرات شما عزیزان: